عکس سالاداولویه
اشرف
۵۳
۸۰۵

سالاداولویه

۲۱ تیر ۹۹
✍️نـاحلــه🌺قسمت هشتادونه💝
بلند خندید و گفت :
+خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کم‌آشنا میشی با من!
.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم.
به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم.
_آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟
+خسته شدی؟
_یکم‌
+خب باشه،بشینیم
روی نیمکت نشستیم.
گوشیم رو از جیب لباسم در آوردم .
محمد سرش رو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.
دوربین جلوی گوشی رو باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم .
یخورده به محمد نزدیک شدم
برگشتم طرفش و گفتم :
_آقا محمد
سرش و چرخوند سمتم و گفت:+جان دلم؟
اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد.حس کردم قلبم ریخت. نتونستم‌نگاهم و ازش بردارم.عکس ازدوتاییمون گرفتم
نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش رو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. .
نشست کنارم و گفت :
+ببینمت
_میگم ببینمت !
برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:
+من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟
دوباره خندید
محمد گفت:
+بریم؟ * بلندشدم وباهم رفتیم
یخورده از مسیر و رفتیم سوارماشین شدیم رسیدیم به
هتل از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش.
رفتیم داخل.هتل* #نــاحلـــه🌺قسمت نود💐
برگشت تو اتاق و در و بست.
کیفش و گرفت و رفت تو اتاق خواب.
چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون .
رفتم سراغ کیفم.زیپش و باز کردم .
لباس هام و با یه بلوز و شلوار صورتی عوض کردم و با ادکلنم دوش گرفتم. موهامم شونه کردم و با کش مو پشت سرم بستمش. از اونجایی که با لوازم ارایش خداحافظی کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدم و وسایلم و جمع کردم.
یه شالم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطوری ببینتم هیجان زده بودم.
چند دقیقه دیگه هم گذشت
رفتم و آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم. جوابی که نشنیدم در و باز کردم و صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد حمام رفته.
رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم.
به گوشیم مشغول بودم.نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق و باز کرد و اومد بیرون. حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:
_ عافیت باشه.
نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند. تعجب کردم
بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من و این شکلی میبینه. سرم و پایین گرفتم که نگام بهش نیافته.
+سلامت باشی
نشست رو کاناپه ی کناریم و گفت: ببخش که خستت کردم خوش گذشت +خداراشکر
فاطمه؟چی شد که اینطوری شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردی ازدواج کنی با من ؟برام‌جالبه که بدونم.
_خب راستش...!
براش گفتم ،از حس و حالم تو تمام این مدت. اتفاق هایی که محمد ازشون خبر نداشت.از مصطفی ،از بابام از مادرم و...!
گاهی وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم، گاهی یه خاطره ای و یادآوری میکردم و هر دو ناراحت میشدیم.
اونقدر گفتیم وخندیدیم و ناراحت شدیم که ساعت سه شد.+فاطمه جان میخوام که در کنار من خودت باشی.حس میکنم تصور کردی با ازدواج من باید به خودت سخت بگیری، زندگی با من اونقدر ها هم سخت نیست
+در ضمن، اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه ،اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش کردن درمقابل نامحرمه
در جوابش فقط لبخند زدم
میدونستم که نمیتونه نخوابه . چشماش از بی خوابی قرمز شده بود . خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود .
_من نمیخوام بخوابم ،یعنی خوابم نمیبره،شما بخواب من بیدارت میکنم
+مگه میشه؟
_آره،خوابم نمیبره ،شما بخواب.نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم .
از خدا خواسته گفت :باشه پس من برم بخوابم.ممنونم ازت،شب بخیر
انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابش و بگیره و رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید.
پنج دقیقه گذشته بود.حدس زدم دیگه خوابش برده.با قدم های آروم به اتاق رفتم.کنارش روی تخت نشستم.
به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستش و زیر سرش گذاشته بود. نزدیک تر رفتم و روی صورتش دقیق شدم. خیلی معصومانه خوابیده بود.حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده . نگاهم و سمت پلک های بستش چرخوندم. مژه های بلند و پُری داشت. میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود.
اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد. روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدم و مرتبش کردم.
میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه. نگاهم و روی بینی و گونه هاش چرخوندم.
روی محاسن مشکیش دست کشیدم
باورم نمیشد ،این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه،منم!
باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت
...